طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

مسافرت آخر هفته

    سلام طاهای عزیزم پسر خوشگل وبا ادبم حالت چطوره نفس مامان امروز اومدم تا واست از جمعه هفته پیش بنویسم(یعنی 3خرداد 92) الان هم که من دارم مینویسم شما مشغول بازی کردنی داداشی گلت هم در خواب نازه خوب بخوابی داداشی طاها      هفته پیش پنج شنبه ساعت4بعداظهر ما تو راه ساری بودیم ومیخواستیم آخر هفته رو اونجا باشیم آخه جمعه روز مرد بود .      پس بزن اون دست قشنگ رو به افتخار باباییت   بابایی مهربون وهمسر عزیزم روزت مبارک     تولد عمه گیتی هم بود عمه جونی تولدت مبارک. نفس مامان اینبار بیشتر مسیر رو بیدار بودی واگر ناراحت نمیشی بگم که همش مشغول نق ز...
10 خرداد 1392

طاها وشهرزاد قصه گو

سلام عروسک نازنینم چطوری پسر باسواد وباهوش من  عزیزم٢٢ اردیبهشت ٤٦ ماهگرد زندگی شما بود که انشالله مبارکت باشه قند عسلم   اونشب بابایی بدون اینکه من چیزی بهش بگم واسم مجله شهرزاد رو خریده بود قبلا تبلیغش رو فقط تو نی نی وبلاگ دیده بودم فکر نمیکردم که اینقدر مطالب جذابی داشته باشه بیشتر مطالبش اموزنده بود خیلی خوشم اومد وبه بابایی گفتم از این به بعد این مجله رو ماه به ماه برام بگیره  بعداظهربود مشغول خوندن مجله شدم تلفن زنگ زد وقتی صحبتم با تلفن تموم شد دیدم گل پسری مجله به دست دراز کشیده وداره صفحاتشو ورق میزنه  تعجب کردم آخه همیشه عادت داشت مجلات منو پاره کنه اما این بار خبری از خشونت نبود...
7 خرداد 1392

مهمونی اومدن خاله آذر

سلام دردونه مامان امروز میخوام واست از روزی بگم که خاله بابایی به همراه دختراشون ازآلمان اومده بودن البته خیلی کلی ومختصر ١٧اردیبهشت  روز سه شنبه بود.  اونروز صبح زود از خواب بیدار شدیم کلی استرس داشتم که همه کارها به خوبی پیش بره مامان نسرین هم ساعت ١٠ بود که اومد پیشم تا بهم کمک کنه ساعت ١٠ونیم به همراه بابایی رفتم ارایشگاه مامانی هم پیش شما موند ساعت ١١ برگشتم خونه و برای شام خورشت کرفس بار گذاشتم بابایی هم کالباس ونون ونوشابه خرید  سالاد وکرم کارامل هم درست کردم  همونی که تو خیلی عاشقشی  قربونت برم ساعت حدود ٣ بود که دیگه مامانی رفت خونشون وای خدا خیرش بده اگر نبود من دست تنها با این ...
7 خرداد 1392
1